گرچنین ظلم کند هجر تو هر روز مرا
کی گذارد که بفردا رسد امروز مرا
می تپم در سر کوی تو چو بسمل در خون
کشته بیداد تو با ناوک دلدوز مرا
شمعسان در غم هجران تو داریم شرار
میگدازد بغمت آتش جانسوز مرا
پند بیهوده به عاشق ندهد سود هرگز
ای معلم سبق عشق بیاموز مرا
گشته ام در غم هجران تو افسرده بسی
ز آتش شعلۀ رخسار خود افروز مرا
شکوه از کوکب اقبال ندارم تیمور
تخت شاهی بود از طالع فیروز مرا