گیرم که شد فرش رهت این جان غم فرسای من
باشد چه پروا از منت ای شوخ بی پروای من
بی لعل گوهربار تو هر دم ببارم تابکی
از چشم گوهر بهر تو ای گوهر یکتای من
تا هست از گلشن نشان از هر طرف در بوستان
خورشید عالمتاب تو یا شمع بزم آرای من
داری مرا ای نوش لب تا چند در رنج و تعب
تاکی رود خون روز و شب از چشم خون بالای من
با ناله و فریاد و آه گوید بتو تیمور شاه
از لطف کن سویم نگاه عذرای من لیلای من