جان ما را اینقدر در هجر خود جانان مسوز
جان من جان مرا در آتش هجران مسوز
از نگاهت می جهد آتش بهر جا همچو برق
جان ما را زینهار از دیدن پنهان مسوز
دود آهش آخر از چاک گریبان سرکشد
شمع را از سرکشی پنهان تۀ دامان مسوز
خاطر بلبل بوادی گلش جان در میان
غنچۀ گل را بگلشن از لب خندان مسوز
از رۀ لطف و وفا آبی بداغ دل بریز
در فراقت در دل ما داغ را چندان مسوز
رحم کن آخر با حوال گرفتاران خویش
مبتلایی را بداغ آتش هجران مسوز
نور رخسار شۀ تیمور باشد همچو شمع
شمع را بیجا به پیش چهرۀ جانان مسوز