چنان ز آتش شوقت به سینه تاب گرفت
که شعله از دل گرم من آفتاب گرفت
بدل ز هجر تو پیچیده ابرغم خندان
که یاد گریه ز چشمان من سحاب گرفت
لبش نموده به پیغام بوسه خون در دل
ز زلف او جگر نافه مشکناب گرفت
لبت چو کرد سخن از صراحی و می و جام
زحرف لعل لبت نشه را شراب گرفت
غبار خاک رهش چون گرفت باد صبا
چو توتیا ز برش دیده با شتاب گرفت
چو باد زلف تورا بر رخت پریشان کرد
ببین که چهرۀ خورشید را نقاب گرفت
چگویم از ستم یار خود شه تیمور
دل از کنار من آمد باضطراب گرفت
بسکه از محنت هجران تو گردم نالان
از قدم تا بکار سر من آب گرفت
محفل تن شده روشن چو گذشتی ز برم
بسکه دل روشنی از صحبت احباب گرفت
لشکر بخت من از همت شاهی تیمور
سوی شهری که رخ آورده بهر باب گرفت