کی توانم بفراق تو که آرام کنم
شب بصبح آرم و صبحم بچه سان شام کنم
کو کبوتر که برد جانب تو نامه من
قاصدی کو که غم دل بتو پیغام کنم
شب هجر آمد و شد نوبت آه و افغان
من هم اسباب تو ای گریه سرانجام کنم
دوستان می بکشند از پی خوشحالی من
من هم از خون جگر جرعه یی در کام کنم
جان بلب آمد و لب بر لب من نه ایدوست
تا دمی آب حیات از لب تو وام کنم
کارم از فتنۀ چشم تو شد آشفته چنین
شکوه یی بهرچه از گردش ایام کنم
شب هجر تو چو بر بستر غم افتادم
ناله نگذاشت که من ساعتی آرا کنم
نکنم توبه من از عشق بتان ای ناصح
خویشتن را بجهان بهر چه بدنام کنم
شاه تیمور چو در هجرم و دارم امید
که می لعل لبش در قدح و جام کنم