چو صبحدم زرخش ماه من نقاب گرفت
ز شرم پرتو رخسارش آفتاب گرفت
بفکر زلف تو دل شب چو پیچ و تاب گرفت
خیال چشم تو بر دیده راه خواب گرفت
چنانکه مضطرب از شعله میشود سیماب
زعکس روی تو آئینه اضطراب گرفت
زبس گریستم ای مه چو مردم آبی
زگریه مردم چشم مرا در آب گرفت
مرا چه آتش غیرت کباب کرد ببزم
ز دست غیر چو او ساغر شراب گرفت
ربود چشم تو غافل دلم چو آن صیاد
که صید را بکمین ناگهان بخواب گرفت
بنفشه با خط اولاف همسری میزد
شمرد خوبی خطش بدل حساب گرفت
عرق ز چهرۀ او ریخت چون گلاب زگل
ز تاب آتش می عارضش چوتاب گرفت
چو ماه چارده از خانه گشت چون طالع
زتاب عارض او ماهتاب تاب گرفت
من و دگر پس ازین مغبچگان
دلم زصحبت جانکاه شیخ و شاب گرفت
تمام خواب من از چشم من شه تیمور
بسوی غمزه اش آن چشم نیمخواب گرفت