میسوزم و میگریم از هجر تو هر شب تا سحر
جان برلب آمد از غمت از من نمیگری خبر
دردا که نالیدم ز بس دور از رخت در بحرو بر
از نالۀ جان سوز خود آتش زدم در خشک و تر
شرمنده از آن قد تو پیوسته باشد سرو و گل
وز آن لب و دندان بود دائم خجل لعل و گهر
از نالۀ آهم جهان برباد رفت و آن جوان
هرگز نکرد از ناله ام اندیشه و ز آهم حذر
نه با منت باشد نظر نه سوی من داری گذر
با من تغافل تا بکی می ورزی ای بیداد گر
هرگز نصیب ما نشد از باغ وصلت میوه یی
ما را نهال آرزو هرگز نمی بندد کمر
ای دل بدشت گلستان باغیر هر ساعت مرو
آزرده جان خویش را هردم مکن آزرده تر
نه گشت با من مهربان نه از رقیبان سرگران
ای گریه تاثیرت چه شد ای ناله کی کردی اثر
تیغ دگر تا کی تپم ای سنگ دل در خاک و خون
تیرد گر تا کی زنم ای بی ترحم بال و پر
از شوق دیدارت زنم دامان همت بر میان
آنشوخ بهر کشتنم چون تیغ بندد در کمر
از یاد بزم و وصل او تا کی دل تیمور شاه
در هجر ریزد دمبدم خوناب دل از چشم تر