بردیده ام ای نور بصر گر بنشینی
ترسم که زخار مژه آزار ببینی
ای شوخ پی صید دل خلق چو صیاد
در دست کمانداری و دائم به کمینی
صد یوسف مصری شودت مشتری ای جان
مه طلعت و خورشید رخ و زهره جبینی
بالله که زمانه چو تویی یاد ندارد
سر حلقۀ خوبان همه روی زمینی
پا مال سم تو من نازت مپسندم
بنشسته کج ای آنکه تو در خانۀ زینی
از چشم و خط و خال لبت فتنه گر من
آشوب دل و فتنۀ جان آفت دینی
نبود بخدا چون تو بتی در همۀ چین
با حسن چنین، غیرت بتخانۀ چینی
در بزم که خالی بود از غیر، مراتو
خوش آنکه زمانی بنشانی بنشینی
کردند کجا مشتری و زهره قرینت
ای ماه تو با مهر جهانتاب قرینی
کردند به پیش تو خجل سرو و گل ایشوخ
برقامت ورخ برتر ازانی به ازینی
تیمور بدر کعبۀ دل خاک نشین باش
درد هر اگر صاحب صد تاج و نگینی