دلم شد بسته تا در دام زلف چین مشکینت
بود همچون اسیران بلا پیوسته غمگینت
بناز و شیوه و تمکین ربودی طاقت هوشم
دل و جانم بود جانا فدای ناز و تمکینت
قدم از بار غمهای تو مانند فلک خم شد
بمن رحمی نمی آرد، دل بیرحم سنگینت
ندانم از کجا آموختی این رسم و آیین را
بود جور و جفا و بی وفایی رسم و آئینت
زیاد جلوۀ مهرت نباشم ساعتی غافل
بود آغشته اندر جسم و جانم مهرو پروینت
کنی از التفات خویش اگر شادش چه خواهد شد
دلم در گوشۀ هجران بود پیوسته غمگینت
مشو غافل از ان ترک جفا جو در جهان تیمور
که خواهد کرد آخر فکر تاراج دل و دینت