تا که خط سر ز کنار لب جانان زده است
بدلم داغ غم از آتش سوزان زده است
گشته دل در برم از خنجر حسرت چاک
شانه تا دست بران زلف پریشان زده است
چکنم گر نتپم آه چو بسمل بزمین
بدلم تیر جفت یار ز مژگان زده است
لاله دارد بجگر آتش سوزان ز رخت
بچمن گل زغمت چاک گریبان زده است
نیست بر پشت لبش پردۀ تبخاله که خضر
خیمه بر کنج لب چشمۀ حیوان زده است
سر فرازی سبب کاستن جان دل است
شمع از شعله بسر تاج نمایان زده است
شاه تیمور چکد آب زنو نظرم
غوطه ها بسکه در آن چاه زنخدان زده است