دارم از هجر تو در سر آتش سوزان چه شمع
در غم روی تو دارم دیدۀ گریان چو شمع
هر شب از فکر خیال طرۀ مشکین او
آه آتشناک من بیرون شود بیجان چو شمع
بسکه ای دلبر دل من در غمت گردیده خون
میچکد از چشم من در گوشۀ هجران چو شمع
فتنۀ چشم تو گریاد آیدش در بزم شوق
میزند پروانه آتش دمبدم در جان چو شمع
بهر پر و از نگاه خویش سوی چشم او
کرده سامان چشم من برگرد خود مژگان چو شمع
ساعتی سوز غم عشق تو از دل دور نیست
کرده دل با آتش داغ غمت پیمان چو شمع
خوش بود در بزم دل بایار خود تیمور شاه
هر که سازد شرح حال سینۀ بریان چو شمع