ایکه ما را کشته ناز خنجر مژگان تو
کردن ما زیر بار منت احسان تو
وقت کشتن همچو بسمل از تپیدن کن حذر
تا نگردد خون من آلوده در دامان تو
شد چنان آوازۀ فیضت که خورشید فلک
می برد هر صبح بهر خویش نان از خوان تو
در میان آهوان دشت وحشت گاه عشق
آهوی چشمم بود محورم چشمان تو
هیچ میدانی چرا سر گشته میگردد فلک
در سرش پیچیده فکر طرۀ پیمان تو
یوسف من، من چسازم وصف رخسار ترا
سورۀ یوسف بقرآن ختم شد در شان تو
ماه نوشد بیت موزون در نظر تیمور شاه
بسکه رفعت یافت قدر شعر در دوران تو