شدی اگرچه تو در کوی دلربا گستاخ
منه زبی ادبی ای رقیب پا گستاخ
ز دست ناز برون کرد ملک حسن ترا
سپاه خط برخت گشته تا کجا گستاخ
ز دیده خون دلم ریخت سرخی پان را
نموده ئی بلب خویشتن چرا گستاخ
نمی شود ز رخت ساعتی جدا هرگز
ز بسکه گشته بروی تو چشم ما گستاخ
دلم نموده به دلدار حال خود اظهار
چو طفل شاخ که باشد بهر کجا گستاخ
به یار خود ، شه تیمور ، هرچه بادا باد
نموده ام سخن عرض مدعا گستاخ