تا ازان لبهای شیرین من جدا افتاده ام
همچنان روح روان از تن جدا افتاده ام
از وفا تا در پی وفا افتاده ام
اس مسلمانان چسازم من ز پا افتاده ام
مدتی شد از غم هجران تو در بالین درد
بیکس و بیمار و زار و بی تو افتاده ام
گشته ام بس نا توان از جور دور روز گار
بر نخیزم از ضعیفی هر کجا افتاده ام
هرکه سازد ترک مطلب از غم او فارغ دل است
من بقید غم برای مدعا افتاده ام
بر نخیزد از زمین تا روز محشر گرد من
نیست آسان زان دو چشم سرمه سا افتاده ام
مسند دیبای اهل جاه ندارد چون ثبات
از قناعت من بفرش بوریا افتاده ام
تشنۀ دریای عرفانم بچندین اضطراب
دست و پا گم کرده دربحر فنا افتاده ام
گشته ام در راه او نقش قدم تیمور شاه
بسکه در پایش برای التجا افتاده ام