هرگز ندارد در چمن، گل آب و رنگ و بوی تو
سنبل ندارد سرو من، این پیچتاب موی تو
جادو نگاهت جان من، دل را با فسون می برد
دل را نگهدارم چسان، از نرگس جادوی تو
پهلو به بستر می نهم، زین درد بی اندازه من
در بزم بینم غیر را، هر گه که در پهلوی تو
همچون دماغ آشفتگان، سودا زند در سر مرا
بویی اگر آرد صبا، از زلف عنبر بوی تو
تا آنکه بینم یک رهت، از گوشۀ بامی نهان
صد ره بگردم یک نفس، از شوق گرد کوی تو
سر پر سر زانوی غم، ای مه نهد تیمورشاه
هر گه که بیند غیر را، در بزم هم زانوی تو