ز داغ فرقتت در سینه آه آتشین دارم
بهجرانت گذار از پس نگاه واپسین دارم
مرا یک لحظه با او سایه ام تنها نمی ماند
ببین طالع که دائم دشمنی اندر کمین دارم
بحسن روز افزون عاقبت چون بدر خواهد شد
چه شد گر مدعی باور ندارد من یقین دارم
قد خم گشته از بار غم عشق تو چون خاتم
گواه دل نمایان در بغل همچون نگین دارم
مرا معذور دارای ناصح من، از پریشانی
بدل سود از یاد آن دو زلف عنبرین دارم
سخن را روزگار مفلسی در خانه بنشاند
ازان دست تهی دایم میان آستین دارم
بود تیمور شاه نور تجلی کو کب بختم
که چون آئینۀ انوار کرامت بر جبین دارم