چشمم از گریه چنان قطرۀ خون باریده
یا که از یاد تو بیرون شده دل از دیده
شکوه از طالع برگشته چسازم بغمت
که به هجران تو از محنت بسیار چه دیده
شده ام بس زغم طره ات ای مه مجنون
عقل از سر من گم شده و هوش رمیده
آغشته بخون شد دلم از تیغ جفایت
در کوی تو چون بسمل بیچاره تپیده
آهم چو شرر از دل غمناک بر آید
کس از غم دل شعلۀ آتش نشنیده
قدم بغم تو ای شوخ شکر لب
مانند فلک از غم بسیار خمیده
از جور فراقش شه تیمور دل من
خون گشته و از دیدۀ خونبار چکیده