سپردم دل بدست ظالم شوخ ستم گاری
بتی کا فروشی سنگین دل یار دل آزاری
به تیرم میزند گاهی، بغمزه میکشد گاهی
کمان ابرو سواری شوخ چشمی مردم آزاری
به عشوه عالم آشوبی ، بغمزه فتنه انگیزی
بۀ یغما رهزن دینی ، به کشتن ترک خون خواری
ز سرو قامت خویش و گل رخساره اش دارد
گهم چون قمری از افغان گهی چون بلبل از زاری
بگفتا : کیستی افتاده بر خاک درم ؟ گفتم:
خراب خستۀ ، خو این دل و بیمار و افگاری
گهی فرهاد میسازد گهی مجنون گهی وامق
مرا شیرین لبی، لیلی و شی، عذرا صفت یاری
دل و دین عقل و هوش و صبر را تیمور برد ازمن
بناز و عشوه و طور و ادا و غمزه دلداری