غم ندارد ز گدایی تن غم پرور ما
گو هما سایه دولت مفکن بر سرما
در سفالین قدح و ساغر باده یکی است
غایت این است که از زر نبود ساغر ما
آتش ما چه حدیث است که آبش بکشد
بلکه سوزد جگر دجله زخاکستر ما
حذر از شعله سوز دل ما باید کرد
زان که جز در رگ جان ها نخلد نشترها
چشم ما تشنه لبان بحر شد از اشگ چه سود
که لبی تر نکند گریه چشم تر ما
ما چنین پای به گل همچو نهال از غم تو
خوشتر از آب روان میگذری از بر ما
اهلی آن مه چو نخواندت سگ خود ناله مکن
ما گداییم تکلف نبود در خور ما