گر چو گل در کف ما جام می صبحگهی است
آنهم از سایه اقبال تو ای سرو سهی است
بهر جان هر که دم از بی گنهی زد بکشش
چه گناهش بتر از دعوی این بی گنهی است
پادشاهان همه شب پاس درت میدارند
پاسبانی بسر کوی بتان پادشهی است
ایکه در بند بتانی ز جفا داد مزن
زانکه رسم و ره اینطایفه بی رسم و رهی است
آه مستان خرابات خدا رد نکند
بلکه مقبول تر از زمزمه خانقهی است
سرخ رویند چو گل اهلی ازین باغ همه
بلبل سوخته از بخت خودش روسیهی است