روشنی بخش دلم شد تن غم پرور خویش
روشنست آینه شمع ز خاکستر خویش
سگ آن رند قلندر صفت شاه وشم
کز سفال سگ او ساخته جام زر خویش
من بیمار چنان زار شدم کز تن من
هیچ فصاد بخون تر نکند نشتر خویش
کعبه گر در نگشاید برخم گو مگشای
تو گشا بر رخم ای کعبه دلها در خویش
عاقبت گوی ز میدان ببرد چون چوگان
هرکه با خاک رهت کرد برابر سر خویش
بسکه از آتش می همچو گل افروخته یی
لاله از دست تو بر سنگ زند ساغر خویش
اهلی از سبز خط خود طمع وصل مکن
که لبش طوطی جان را ندهد شکر خویش