با آنکه ز شوق نظری خواب ندارم
چون گوشه چشمی فکنی تاب ندارم
بر گریه من گر نکنی رحم تو دانی
من در جگر تشنه دگر آب ندارم
تا گوشه ابروی تو محراب دلم شد
جایی بجز از گوشه محراب ندارم
از ناله من خیل سگان توبه تنگند
وقتست که درد سر اصحاب ندارم
از پیر مغان دورم و تشویش مرا کشت
ورنه گله از صحبت احباب ندارم
در گریه گرم پارود از جا عجبی نیست
خاشاک صفت طاقت سیلاب ندارم
بگشای در وصل بروی من و اهلی
درویش توام روی بهر باب ندارم