ای اشک جگر سوز که در چشم پر آیی
بنشین که نمک ریزه دلهای کبابی
یارب که کف پای تو بر دیده که مالد
شبها که تو افتاده ز می مست و خرابی
دریاب کزین همنفسان زود برنجی
و آنگاه چو من سوخته جویی و نیابی
پروای که داری تو که با حشمت شاهی
سرخوش ز می حسنی و مستان ز شرابی
بیداری اهلی بامیدی است که یکشب
بوسد کف پای تو نه بیند که بخوابی