یار شد مست و دل ما بفغان باز آورد
گریه بد مستی ماهم بمیان باز آورد
عاقبت بخت سیاه ستم پیشه چنان کرد که یار
جرم بخشیده مارا بزبان باز آورد
آنچنان زد ره عقل و دل و دین شاهد می
که بصد سال ریاضت نتوان باز آورد
رخت بستم ز درش تا ندرد جامه صبر
آخرم نعره زنان جامه دران باز آورد
ای بسا آهوی آزاد که در قید دلش
هوس دیدن آن دست و کمان باز آورد
هرکه یک جرعه کشید از می لعل لب او
آب حسرت چو صراحی بدهان باز آورد
اهلی گمشده در فکر دهانش صد بار
از جهان رفت و خیالش بجهان باز آورد