دور از درت به تیغ نه از بهر جان شدم
اندیشه از ملال تو کردم از آن شدم
پایم ندید رفتن ازان در چو راندی ام
گویی گداختم همه تن تا روان شدم
بس در پی وصال تو میگشتم و نشد
اکنون تو دست گیر که من ناتوان شدم
چندان براهت آمده ام دمبدم که دی
میآمدی تو من ز خجالت نهان شدم
دیدم هلاک خویش چو اهلی بچشم خویش
اول نظر که صید تو نا مهربان شدم