خون شد ز بخت بد جگر لخت لخت من
دشمن نکرد آنچه بمن کرد بخت من
چندان نسیم عشق تو بنشست در کمین
کاخر چو گل بباد فنا داد رخت من
با من چو کوهکن دل کوه است در فغان
از کار سخت من نه که از جان سخت من
چون من بآب دیده درختی نشانده ام
جز خون دل چه گل بدمد از درخت من
جاییکه صد چو تخت سلیمان رود بباد
اهلی ببستتخته تابوت تخت من