جوش سودای غم دل پایم از جا میبرد
شاقی آن شربت کرم فرما که سودا میبرد
هرکه عاشق گشت همچون ذره از پستی برست
کار او را آفتاب عشق بالا میبرد
بسکه میگردم چو مجنون دور از آنچابک غزال
سیل اشگ از خانه رخت من بصحرا میبرد
گرچه خط و خال و زلفش هر یکی غارتگریست
دل ز دست عاشقان آن چشم شهلا میبرد
جان که باز آرد ز دست غمزه اش کانشاهباز
میرباید دل ز دست خلق و در پا میبرد
کشته شد اهلی ز عشق و دادش اینجا کس نداد
با شهیدان رخت خون آلوده اینجا میبرد