دیده بوصل آرمید دل نشود خوش هنوز
آب ز سر برگذشت در جگر آتش هنوز
آ]وی سرگشته شد کشته به تیر نظر
گر نبرد ترک مست دست بترکش هنوز
از گذر سیل اشک نقش بصر شسته شد
و از اثر خون دل چهره منقش هنوز
کار دل آشفتگان راست شد از نوخطان
خاطر مجموع ما از تو مشوش هنوز
گرچه بروی چو روز زلف چو شب بسته یی
روز کنی شام ما از رخ مهوش هنوز
سبزه تر خشک شد غنچه گل باد برد
نرگس ما خاک شد سرو سهی خوش هنوز
خاک تن کوهکن باد بهر گوشه برد
صورت شیرین زناز مانده برابرش هنوز
هر خس و خاری که بود گشت بکویت عزیز
اهلی شوریده بخت خوار و ستم کش هنوز