خورشیدوار هرکه دلش سوخت داغ او
عالم فروز تا به ابد شد چراغ او
سلطان عشق مهر سلیمان دهد به دیو
گر باد تخت و بخت بود در دماغ او
بگذر از این چمن که بجز داغ همچو گل
طرفی نبسته است کس از طرف باغ او
بلبل که دارد اینهمه مستی ز عشق گل
بویی شنیده است مگر از ایاغ او
گر منکرست وادی عشقت ز خون ما
خون میچکد هنوز ز منقار زاغ او
ما پیر عالمیم و جهان طفلا راه ماست
ما را کجا فریب دهد لهو و لاغ او
اهلی که سوخت در غم هجران بدود دل
دوزخ شدست جنت عیش و فراغ او