بر آستان حرم زاهدی که سر میزد
شبش به میکده دیدم دری دگر میزد
خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید
ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد
شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش
به صد هزار زبان بانک الحذر میزد
خراب فتنه خال و خطش نه امروزم
که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد
ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست
که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد
خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست
هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد