گریه ام دید و چو گل از خنده آن مهوش شکفت
در خزان پیریم آخر بهاری خوش شکفت
دل بخونریز من آن سرو سهی را میکشد
غنچه بخت مرا آخر گلی دلکش شکفت
تا رخش دیدم بمستی جانم از حسرت بسوخت
آه از این گلها کزان رخسار چون آتش شکفت
برق نعل ابر شش آتش بهستی زد مرا
صد گل عشرت مرا از نعل آن ابرش شکفت
باز شد! اهلی دلش با آنکه صد دل پاره کرد
تنگدل چون غنچه نبود بلکه عاشق وش شکفت