او که از دیده خونابه چکانم نرود
نرود یک نظر از دیده که جانم نرود
اینقدر در شب وصلش ز خدا میخواهم
که به نظاره او تاب و توانم نرود
میتوانم که بپوشم غمش از خلق ولی
طاقتم نیست که نامش بزبانم نرود
او بر اسب ستم و توسن دل سرکش هم
چه توان کرد که از دست عنانم نرود
دل پرخون که نشان گشت بخاک قدمش
باشد از سیل فنا نام و نشانم نرود
او که رنجد ز فغان گو لبم از خاتم لعل
مهر کن تا بفلک آه و فغانم نرود
اهلی آن سرو روان مونس جان است مرا
چون کنم کز پی او روح و روانم نرود