حدیث سوز دل چونشمع از آنمعنی گران دارم
که نبود زهره گفتن گر از لب بر زبان آرم
کیم آتش نشاند دیده زان اشکی که میریزم
که آن آتش که جان سوزد درون استخوان دارم
ز شوخی میکنی آزار دلهای حزین و من
به یارب شب از گزندت در امان دارم
مکش بر من کمان کز کوی من بگذر بناکامی
حذر کن زانکه منهم تیر آهی در کمان دارم
مرا در کنج محنت سر بزانو ماندن ای اهلی
بدانمعنی دلیل آمد که جانی سر گران دارم