زشت است کان نکورو از حد برد جفا را
گر بد نیاید او را طاقت نماند ما را
تا چند عاشقان را خوبان به رشک سوزند
یارب جزای خودده این قوم بی وفا را
افسوس ای عزیزان کز بهر بی وفایی
بیگانه کردم از خود یاران آشنا را
چون کوهکن نیابد شیرین کسی وگرنه
فرهاد بر تراشد چون او ز سنگ خارا
گر پارساست دلبر گومی منوش با کس
نا خون بجوش ناید رندان پارسا را
هرچند کز غم آخر بر باد داد خاکم
بر دل مباد گردی آن کعبه صفا را
از دوستان شکایت اهلی نه شرط یاری است
یا ترک دوستی کن یا دل بنه جفا را