بر شمع فلک حسنت آن لحظه که ناز آرد
از جلوه گه نازش با خاک نیاز آرد
گر طایر قدسی را بر خال تو چشم افتد
از سیر حقیقت رو در دام مجاز آرد
جانبخش لبی داری کاندم که سخن گوید
از وادی خاموشی صد گمشده باز آرد
ای ظالم کافر دل وی کافر ظالم خو
داغ تو مرا تا کی در سوز و گداز آرد
هرچند ز ناز آن مه آزرده کند دلها
اهلی تو نیاز آورد شاید که بناز آرد