تا گوشه چشمی بمن آن سیم تن انداخت
خوبان جهان را همه از چشم من انداخت
آن نرگس مستانه چو بر گل نظر افکند
خون در جگر لاله خونین کفن انداخت
آزاده برآمد ز غم باد خزان سرو
زان سایه که او بر سر سرو چمن انداخت
گر تا ابد از کوه دمد لاله عجب نیست
زان خون که فلک در جگر کوهکن انداخت
آن دل شکن از عشوه شکست دل ما خواست
بر زلف دلاویز از آنرو شکن انداخت
از خون دل آن سیل که چشم از غم او ریخت
طوفان بلا بود که در انجمن انداخت
طوطی که شکر خنده او دید چو اهلی
سرمست چنان شد که شکر از دهن انداخت