چند این دل سودازده را پند بگویم
دیوانه شدم بیهده تا چند بگویم
سوگند دهندم که کنم ترک تو ای بت
کفرست که ترک تو بسوگند بگویم
درد دل دیوانه بدیوانه توان گفت
سودی ندهد گر بخردمند بگویم
هرگز نرود از دل من تلخی حسرت
هر چند کزان لعل شکر خند بگویم
شیرین نشود جز بگزیدن لبم از قند
تا کی بزبان من سخن قند بگویم
هرگز که غم بنده خورد؟ به ز خداوند
آن به که غم خود بخداوند بگویم
اهلی لب او کی دلم از بند گشاید
هرچند که صد نکته دلبند بگویم