شوخی که خون من چو می ناب مبخورد
شاخ گلی است کز دل من آب میخورد
هرگه فکند بر گل رخ زلف تابدار
مارا چو شمع رشته جان تاب میخورد
دل باخراش ناوک او خوش بود مرا
عود آنزمان خوش است که مضراب میخورد
باور مکن که گوشه نشین گشت چشم او
مست است و می بگوشه محراب میخورد
دل صید زخم دار وز دست و زبان خلق
هرجا که رفت ناوک پرتاب میخورد
بهر خدا مگوی بدشمن حدیث تلخ
کاین نیش زهر بر دل احباب میخورد
اهلی ز اضطراب تو دانی که آگه است
صیدی که تشنه خنجر قصاب میخورد