زد جامه چاک و سینه صافی چو مه نمود
گویی شکافت ابر و مه چارده نمود
چشمش بیک نگاه مرا کشت و زنده کرد
آن مه قیامتی بمن از یک نگه نمود
ساقی بیا که روی وی از ساغر صبوح
چون آفتاب از شفق صبحگه نمود
اول براه کعبه قدم میزدم ز شوق
آخر مرا به بتکده آنشوخ ره نمود
بر روی او چو زلف پریشان حجاب شد
عالم بچشم اهلی بیدل سیه نمود