اسیر در دم و یک همنفس نمی بینم
بدردمندی خود هیچکس نمی بینم
صفای خاطر من بین و رخ مپوش ایگل
که من ترا بهوی و هوس نمی بینم
ز سنگ دل شکنانم خدا نگهدارد
که مست ساقیم و پیش و پس نمی بینم
درین چمن که چو من صدهزار بلبل هست
یکی چو خویش اسیر قفس نمی بینم
زمان عیش و من از بی زری بفریادم
زمانه ایست که فریاد رس نمی بینم
مراد من ز وصال تو کی شود حاصل
که بر مراد خودت یکنفس نمی بینم
به بزم وصل تو اهلی هوس کند لیکن
ز بس فرشته مجال مگس نمی بینم