کتابخانه دیجیتال


    با دو بار کلیک روی واژه‌ها یا انتخاب متن و کلیک روی آنها می‌توانید آنها را در لغتنامه ی دهخدا جستجو کنید

    و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمی‌تواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته می‌شود:

    مِنْحقایقه

    آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقین

    روز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستی

    زاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوست

    کی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستی

    هرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشد

    کافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستی

    مهدی و هادی من جز نور یارم کی بود

    عاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستی

    ٭٭٭

    چشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظار

    تا مراد جان ودل ناگه درآید در کنار

    روی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزین

    زانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکار

    ای طلبکار معافی اول از خود دور شو

    چون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یار

    خون و غم و درد سوز مبتدیان را بود

    منتهی رازدان یافت سکون و قرار

    هر دل و هر همتی مسکن و جاییش هست

    زاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریار

    غوطه خورید ای یلان در تک دریای جان

    بو که به چنگ آورید آن گهر شاهوار

    ٭٭٭

    بیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاری

    که دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداری

    مشو غافل اگر مردی که غفلت خواب می‌آرد

    بغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داری

    ٭٭٭

    قانع مباش ای دل با حرف قیل و قالی

    دردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالی

    رندان و پاکبازان این شیوه نیک دانند

    تو نام و ننگ داری محروم ازین وصالی

    ٭٭٭

    دل دید سر زلفی، شد عاشق و شیدایی

    گفتم که چه سرداری، گفتا سر سودایی

    گفتم که چه می‌بینی کارام نمی‌گیری

    گفتا که برو واپرس زان دلبر هرجایی

    عالم همه حیرانندو آشفته و سرگردان

    جز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانی

    رباعیات

    آن سرو روان ز بوستان دگر است

    وان غنچه دهان ز گلستان دگر است

    آن عطر فروشی که تو نامش دانی

    هر روز به شکلی به دکان دگر است

    ٭٭٭

    از قید خودی به در دویدن چه خوشست

    در عالم بی نشان رسیدن چه خوشست

    آن روی که رشک زهره و مهر و مه است

    هر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشست

    ٭٭٭

    دم را دم عشق دان و غم را غم یار

    با این دم و غم توان شدن محرم یار

    هر دل که درو سوز محبت باشد

    زنهار جدا مبین دمش از دم یار

    ٭٭٭

    من در عجبم که هر که خواهد مردن

    با خود بجز از کفن نخواهد بردن

    از بهر چه آزار خود و یار کند

    و آماده کند آنچه نخواهد خوردن

    ٭٭٭

    خواهی که ازین ورطه به جایی برسی

    یا بر سر کوی دلربایی برسی

    عاشق شو و دردمند و رسوای جهان

    تا بو که ازین خوان به نوایی برسی

    مِنْمثنوی کشف الارواح

    پس و پیش وجود ای شاه کونین

    تویی پیدا و روشن عین در عین

    بجز تو کس ندانم در جهان من

    نبینم جز رخت در این و آن من

    کسی کو برگزینندش به عالم

    دهندش جام زهر و شربت غم

    سر افرازیت باید در قیامت

    ملامت کش، ملامت کش، ملامت

    خدا را کم نشین با اهل عادت

    که تا پنهان شود روی عبادت

    بجز آیات عشق اندر جهان نیست

    دل آگه ولی اندر میان نیست

    چو گردد شش جهت یک خادم تو

    شود غالب به شیطان آدم تو

    اگر خواهی تو عشق لایزالی

    بیا در دیده کش خاک جمالی

    بیاور رزق دل از بهر انسان

    که دل بس فارغ است از آب و از نان

    نباشد به کسی کو فرد نبود

    نباشد دل که در وی درد نبود

    به چشم عاشق و در جان معشوق

    یکی نوریست روشن در دو صندوق

    ولی کو در دلی شد محوو ناچیز

    به دست دل به دامانش در آویز

    زبان اهل در آیات حق است

    که دلشان دائماً مرآت حق است

    حدیث راستان دل می‌پذیرد

    دل از قول کجان بی شک بمیرد

    مگر سوز محبت زین علایق

    بسوزاند که دل بیند حقایق

    ز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکار

    نبیند کس یقین دیدار دلدار

    ببیند نوری از نزدیک و از دور

    ولی گردد از آن انوار مغرور

    چو شیطان گردد او خودبین و خود دوست

    ز دنبه روزی‌اش نبود بجز پوست

    ادب باش ای پسر تا نیست گردی

    ادب گردی چو جام عشق خوردی

    جهان غافل ز فعل و مکر و دستانش

    نمی‌بینند رویش غیر مستانش

    خوشا آن دم خنک آن روزگاری

    که بیند چشم یاری روی یاری

    قیامت باشد آن ساعت که مستی

    برافشاند به روی دوست دستی

    قلندروار برخیز از یکی موی

    که مویی در نگنجد اندرین کوی

    درین ره دیدهٔ خونبار خوش بو

    اگر داری دلی خونخوار خوش بو

    خوشا آن کس که مغزی یافت در پوست

    که پیش از مرگ رخ بنمایدش دوست

    تو بیرون کن ز دل جنگ و کدورت

    که بینی ذات رادر سر صورت

    بدوزد بر دَرَد سازد گدازد

    گهی ضربت زند، گاهی نوازد

    اگر خواند چو خاک آهسته باشد

    وگر راند مثال خسته باشد

    کسی گیرد چو من جانان در آغوش

    که سازد هرچه جز جانان فراموش

    یقین می‌دان که هرچ آن فاش و پیداست

    اسیر ماست گر زشتست و زیباست

    مِنْمثنوی شرح الواصلین

    کیست انسان آنکه انسش با خداست

    که دوایش درد و درد او دواست

    هر دلی کو نیست دایم دردناک

    نیست واصل، نیست داخل، نیست پاک

    هر وصالی کش فراقی در پی است

    لایق عقل و دل و دانا کی است

    وصل خواهی از خدا غایب مباش

    شه نبینی غایب از نایب مباش

    هر دل کو درد عشقش حاصل است

    واصل است و واصل است و واصل است

    هستی بنده حجاب بنده است

    ورنه مهر دوست خوش رخشنده است

    خودشکن شو، خودشکن شو، خودشکن

    تا رهی از نقص‌های ما و من

    پاکی ظاهر به آب ظاهر است

    پاکی باطن به عشق قاهر است

    زاد مستان چیست نقل است و شراب

    منزل حق چیست دل‌های خراب

    آنکه شد مست از دو چشم مست او

    مست گردد هرکه گیرد دست او

    ای خدا بگشا درِ فتح و فتوح

    تا که عجب علم نکشد شمع روح

    مایهٔ دوری به حق ذوالجلال

    نیست غیر از حب جاه و میل مال

    غیر اهل عشق کز خود رسته‌اند

    باقیان خود را به قیدی بسته‌اند

    هرکه خواهد این کباب و این شراب

    گو بنه سرپیش پای بوتراب

    تا جمالی دید روی و موی او

    چشم ترکش دید و شد هندوی او

    مِنْمثنوی روح القدس

    به اسم عظیم و به ذات قدیم

    که عشق است و بس، هرچه هست ای حکیم

    به گیسوی آشفتهٔ پرشکن

    که عشق است و بس هرچه هست ای ثمن

    در این دشت و کشور به هم زد دو بال

    جهان شد منقش ز زرد و ز آل

    به پیش تو عین است و شین است و قاف

    چه گویم چه گویم ز سیمرغ و قاف

    به جان علی و به روح رسول

    که بنمود آن شه به قدر عقول

    به آن زلف پرچین که زنجیر ماست

    به نور و صفایی که در پیر ماست

    که بی عشق و بی درد و بی سوز و آه

    نیابی نیابی تو پایان راه

    تو دربند خویش و گرفتار خویش

    نبینی نبینی رخ یار خویش

    کزین دم دو صد جان به وامم دهند

    وزان شمع روشن پیامم دهند

    به دستور پروانه پر برزنم

    چو پروانه خود را بر آذر زنم

    نبی و ولی ای پسر زینهار

    یکی دان یکی بین مخیزان غبار

    یکی در دو بین و دو بین در یکی

    نگر تا نیفتی ازین درشکی

    طلبکار مایی و جویای ما

    روان چون صدف شو به دریای ما

    من این پرده آخر به هم بر درم

    که در چین زلفش به بند اندرم

    کس انباز من نیست جز درد من

    همین سوز شمع است در خورد من

    چو پروانه گردی شوی زار شمع

    که پروانه داند ره نار شمع

    چه خوش گفت آن عاشق روزبه

    که با درد جانان شب از روز به

    مِنْمثنوی مهرافروز

    حکمت و همت و محبت یار

    هرکه یابد یقین شود سالار

    انبیای خدا چنان باشند

    که چو خورشید و بی نشان باشند

    اولیا نیز در دیار علوم

    سیرشان مختلف بود چو نجوم

    آن یکی سوز و ساز جان ودلست

    وان دگر چاره ساز آب و گلست

    آن یکی ناظر مقامات است

    وان دگر پاسبان هر ذات است

    وان دگر در رقم مجوییدش

    او شهید است هان مشوییدش

    گر بیابید گرد رهگذرش

    حلقه گردید حلقه گرد درش

    مرد با همت ای فقیر آن است

    که گدای در فقیران است

    مِنْمثنوی کَنز الدقایق

    تازه نگاری طلب ای جان ودل

    تا که روان بگذری از آب و گل

    چشم ازین نیک و بدی‌ها بدوز

    هرچه بجز اوست سراسر بسوز

    ای دل آزرده مگو شرح پوست

    دوست غیور است مجو غیر دوست

    قامت دلجوی دلارام من

    برده به کلی ز دل آرام من

    گر بگدازی تو گدازی دلم

    ور بنوازی تو نوازی دلم

    خاک من از حب تو بسرشته‌اند

    عشق تو درجان ودلم کشته‌اند

    عشق به هر رو که جمال آورد

    عالم صورت به زوال آورد

    هرکه در این بحر شگرف اوفتاد

    دور ز اخبار و ز حرف اوفتاد

    پند من ار نشنوی ای جان ودل

    زود بود زود که گردی خجل

    ای تو پناه همه جویندگان

    وی تو زبان همه گویندگان

    هرچه پسند تو بود آن دهم

    کانچه عطای تو بود آن نهم

    زیستن و خوردن و خفتن مباد

    جز تو و جز ذکر تو گفتن مباد

    بادهٔ صورت همه جنگ آورد

    عشق مجاز آرد و رنگ آورد

    فکر خود و ذکر خود و کار خود

    جمله فرو ریز بر یار خود

    آه مکن راه مجو نزد دوست

    نغز نشین، مغز ببین زیر پوست

    گنگ به آن دم که دم از وی نزد

    یا دو سه پیمانه از آن می نزد

    کور به آن دیده که آن رو ندید

    بیدل و بدخوست که آن خو ندید

    جادوی مکار ستمکار من

    غمزه فرو ریخت به آزار من

    صورت معشوقه که آن جان ماست

    ساغر و پیمانه و پیمان ماست

    گر بکشد ور بکشد خوی اوست

    حاکم دل نرگس جادوی اوست

    جرم ز ما لطف و کرم زان اوست

    صبر ز ما جور و ستم زان اوست

    تا به ابد گر ننماید جمال

    کافرم ار باز نمایم ملال

    گاه قرار است، گهی بی قرار

    این چه قرار است که داده است یار

    هرچه شنیدی و بدیدی نه اوست

    هرچه گزیدی و گزیدی نه اوست

    مِن مثنوی تنبیه العارفین

    آنان که درین جهان فانی

    جویند حیات جاودانی

    از هستی خویش عار دارند

    بر دل همه داغ یار دارند

    هم خانه و یار مقبلان باش

    همراه و رفیق بی دلان باش

    با هرچه یکی شوی همانی

    زنهار مباز زندگانی

    دل وقف نگاه جانفزا کن

    جان نیز طلب کن و فدا کن

    چون جان به فدای یار کردی

    نقد دل و دین نثار کردی

    از درد برستی و ز درمان

    نی وصل بماند و نه هجران

    این منزل و راه مرد باشد

    مردی که ز خویش فرد باشد

    دانا نشود کسی به تکرار

    زنهار بکوش و دل به دست آر

    دلهای پر از غبار و آشوب

    هرگز نشود مقام محبوب

    الحاد رهی است بی سرانجام

    با صورت پخته معنی خام

    اندر پی هر نظر نظرهاست

    واندر سر هر سفر سفرهاست

    ای غافل تن پرست تن دوست

    تا چند رَوی چو سگ پی پوست

    ایمان به حیات جان نداری

    جز همت آب و نان نداری

    عارف حیل و حسد نداند

    در دیده بجز احد نداند

    آزار دل کسی نجوید

    خاری کشد و گلی نبوید

    مِنْمثنوی محبوب الصدیقین

    دل به محبوب ده که زنده شوی

    شه شوی شاه، گر تو بنده شوی

    بندگی کن که زندگی یابی

    زندگی خود ز بندگی یابی

    خواجه این مفلسی ز بیکاری است

    غم و اندوه تو ز بی یاری است

    مار بینی و یار پنداری

    گرگِ مرده شکار پنداری

    چون تو بسیار گول بی حاصل

    دل نهادند اندرین منزل

    آخر کار شرمسار شدند

    در بر دوست بی وقار شدند

    فقر تحقیق هست و صورت هست

    تو مشو مست روی صورت پست

    عاشق و طالب ملامت باش

    بری از راحت و سلامت باش

    عمل خود چو گنج پنهان کن

    دل به دست آر و خانه ویران کن

    عاشقان جز پی بلا نروند

    بر سر دار بی رضا نروند

    گر بدانی حقیقت غم عشق

    نشوی جز انیس و همدم عشق

    کس چه داند که چیست عشق ای دل

    که نه پیداستش ره و منزل

    گر چه عمان عشق در جوش است

    لیک این سرّ نه لایق گوش است

    و هو قطب العاشقین و غوث الموحدین شیخ المجرد و عارف الموحد، جمال الدین محمد پیری است شوریده جان و صافی ضمیری است شیرین زبان. حاوی فضایل صوری و معنوی و جامع خصایل انسانی و ملکی، مرید جناب پیر مرتضی اردستانی بوده. در خدمت آن جناب تحصیل مراتب معنوی نموده. از اماجد محققین و اعاظم عارفین گردید و مدتی به طریق سیاحت در ولایات گردش گزید. صاحب چندین هزار بیت متین است و مثنویاتش پسندیدهٔ موحدین است به زعم فقیر. پس از جناب شیخ عطار به کثرت نظم و مزید مثنویات معارف آیات کسی از اهل حال نمی‌تواند با وی برابری نماید و با آنکه فقیر، همهٔ منظومات آن جناب را ندیده، زیاده از پنجاه هزار بیت از لآلی آبدار اشعارش را در سلک مرور و مطالعه کشیده و اسامی بعضی از آنها این: کشف الارواح، شرح الواصلین، روح القدس، فتح الابواب، مهر افروز، کنز الدقایق، تنبیه العارفین، محبوب الصدیقین، مفتاح الفقر، مشکوة المحبین، معلومات مثنویات، استقامت نامه، نورٌ علی نور و ناظر و منظور و مرآت الافراد، دیوان قصاید و غزلیات و ترجیعات و غیره. غرض وفات جناب پیر در سنهٔ ۸۷۹، تیمّناً و تبرّکاً قدری از افکار ابکار آن جناب نوشته می‌شود:آنچه من بینم اگر خلق جهان دیدی یقینروز و شب همچون فلک سرگشته وجویاستیزاهد امروز ار بدیدی چشم پرآشوب دوستکی در آن پژمردگی وعدهٔ فرداستیهرکه او مجروح تیر غمزهٔ جانان نشدکافر اصلی گر شیخ است وگر مولاستیمهدی و هادی من جز نور یارم کی بودعاشقان را کار کی با مؤمن و ترساستیچشم در ره دار و جان بیدار و دل در انتظارتا مراد جان ودل ناگه درآید در کنارروی بی رنگی ندیدی، رای یکرنگی گزینزانکه یک رنگان در این ره واصلند ای مردکارای طلبکار معافی اول از خود دور شوچون زخود گردی مبرّا خودنبینی غیر یارخون و غم و درد سوز مبتدیان را بودمنتهی رازدان یافت سکون و قرارهر دل و هر همتی مسکن و جاییش هستزاغ به سرگین پرد باز بَرِ شهریارغوطه خورید ای یلان در تک دریای جانبو که به چنگ آورید آن گهر شاهواربیا بیدار شو جانا اگر داری سر یاریکه دولتها عیان دیدم من اندر سیر بیداریمشو غافل اگر مردی که غفلت خواب می‌آردبغیر از خواب حیوانی فراوان خوابها داریقانع مباش ای دل با حرف قیل و قالیدردی طلب ز مردان با ذوق و کشف حالیرندان و پاکبازان این شیوه نیک دانندتو نام و ننگ داری محروم ازین وصالیدل دید سر زلفی، شد عاشق و شیداییگفتم که چه سرداری، گفتا سر سوداییگفتم که چه می‌بینی کارام نمی‌گیریگفتا که برو واپرس زان دلبر هرجاییعالم همه حیرانندو آشفته و سرگردانجز آنکه تو برهانیش از خویش و به خود خوانیآن سرو روان ز بوستان دگر استوان غنچه دهان ز گلستان دگر استآن عطر فروشی که تو نامش دانیهر روز به شکلی به دکان دگر استاز قید خودی به در دویدن چه خوشستدر عالم بی نشان رسیدن چه خوشستآن روی که رشک زهره و مهر و مه استهر دم به هزار شیوه دیدن چه خوشستدم را دم عشق دان و غم را غم یاربا این دم و غم توان شدن محرم یارهر دل که درو سوز محبت باشدزنهار جدا مبین دمش از دم یارمن در عجبم که هر که خواهد مردنبا خود بجز از کفن نخواهد بردناز بهر چه آزار خود و یار کندو آماده کند آنچه نخواهد خوردنخواهی که ازین ورطه به جایی برسییا بر سر کوی دلربایی برسیعاشق شو و دردمند و رسوای جهانتا بو که ازین خوان به نوایی برسیپس و پیش وجود ای شاه کونینتویی پیدا و روشن عین در عینبجز تو کس ندانم در جهان مننبینم جز رخت در این و آن منکسی کو برگزینندش به عالمدهندش جام زهر و شربت غمسر افرازیت باید در قیامتملامت کش، ملامت کش، ملامتخدا را کم نشین با اهل عادتکه تا پنهان شود روی عبادتبجز آیات عشق اندر جهان نیستدل آگه ولی اندر میان نیستچو گردد شش جهت یک خادم توشود غالب به شیطان آدم تواگر خواهی تو عشق لایزالیبیا در دیده کش خاک جمالیبیاور رزق دل از بهر انسانکه دل بس فارغ است از آب و از ناننباشد به کسی کو فرد نبودنباشد دل که در وی درد نبودبه چشم عاشق و در جان معشوقیکی نوریست روشن در دو صندوقولی کو در دلی شد محوو ناچیزبه دست دل به دامانش در آویززبان اهل در آیات حق استکه دلشان دائماً مرآت حق استحدیث راستان دل می‌پذیرددل از قول کجان بی شک بمیردمگر سوز محبت زین علایقبسوزاند که دل بیند حقایقز ذکر و صوم و خلوت ای طلبکارنبیند کس یقین دیدار دلدارببیند نوری از نزدیک و از دورولی گردد از آن انوار مغرورچو شیطان گردد او خودبین و خود دوستز دنبه روزی‌اش نبود بجز پوستادب باش ای پسر تا نیست گردیادب گردی چو جام عشق خوردیجهان غافل ز فعل و مکر و دستانشنمی‌بینند رویش غیر مستانشخوشا آن دم خنک آن روزگاریکه بیند چشم یاری روی یاریقیامت باشد آن ساعت که مستیبرافشاند به روی دوست دستیقلندروار برخیز از یکی مویکه مویی در نگنجد اندرین کویدرین ره دیدهٔ خونبار خوش بواگر داری دلی خونخوار خوش بوخوشا آن کس که مغزی یافت در پوستکه پیش از مرگ رخ بنمایدش دوستتو بیرون کن ز دل جنگ و کدورتکه بینی ذات رادر سر صورتبدوزد بر دَرَد سازد گدازدگهی ضربت زند، گاهی نوازداگر خواند چو خاک آهسته باشدوگر راند مثال خسته باشدکسی گیرد چو من جانان در آغوشکه سازد هرچه جز جانان فراموشیقین می‌دان که هرچ آن فاش و پیداستاسیر ماست گر زشتست و زیباستکیست انسان آنکه انسش با خداستکه دوایش درد و درد او دواستهر دلی کو نیست دایم دردناکنیست واصل، نیست داخل، نیست پاکهر وصالی کش فراقی در پی استلایق عقل و دل و دانا کی استوصل خواهی از خدا غایب مباششه نبینی غایب از نایب مباشهر دل کو درد عشقش حاصل استواصل است و واصل است و واصل استهستی بنده حجاب بنده استورنه مهر دوست خوش رخشنده استخودشکن شو، خودشکن شو، خودشکنتا رهی از نقص‌های ما و منپاکی ظاهر به آب ظاهر استپاکی باطن به عشق قاهر استزاد مستان چیست نقل است و شرابمنزل حق چیست دل‌های خرابآنکه شد مست از دو چشم مست اومست گردد هرکه گیرد دست اوای خدا بگشا درِ فتح و فتوحتا که عجب علم نکشد شمع روحمایهٔ دوری به حق ذوالجلالنیست غیر از حب جاه و میل مالغیر اهل عشق کز خود رسته‌اندباقیان خود را به قیدی بسته‌اندهرکه خواهد این کباب و این شرابگو بنه سرپیش پای بوترابتا جمالی دید روی و موی اوچشم ترکش دید و شد هندوی اوبه اسم عظیم و به ذات قدیمکه عشق است و بس، هرچه هست ای حکیمبه گیسوی آشفتهٔ پرشکنکه عشق است و بس هرچه هست ای ثمندر این دشت و کشور به هم زد دو بالجهان شد منقش ز زرد و ز آلبه پیش تو عین است و شین است و قافچه گویم چه گویم ز سیمرغ و قافبه جان علی و به روح رسولکه بنمود آن شه به قدر عقولبه آن زلف پرچین که زنجیر ماستبه نور و صفایی که در پیر ماستکه بی عشق و بی درد و بی سوز و آهنیابی نیابی تو پایان راهتو دربند خویش و گرفتار خویشنبینی نبینی رخ یار خویشکزین دم دو صد جان به وامم دهندوزان شمع روشن پیامم دهندبه دستور پروانه پر برزنمچو پروانه خود را بر آذر زنمنبی و ولی ای پسر زینهاریکی دان یکی بین مخیزان غباریکی در دو بین و دو بین در یکینگر تا نیفتی ازین درشکیطلبکار مایی و جویای ماروان چون صدف شو به دریای مامن این پرده آخر به هم بر درمکه در چین زلفش به بند اندرمکس انباز من نیست جز درد منهمین سوز شمع است در خورد منچو پروانه گردی شوی زار شمعکه پروانه داند ره نار شمعچه خوش گفت آن عاشق روزبهکه با درد جانان شب از روز بهحکمت و همت و محبت یارهرکه یابد یقین شود سالارانبیای خدا چنان باشندکه چو خورشید و بی نشان باشنداولیا نیز در دیار علومسیرشان مختلف بود چو نجومآن یکی سوز و ساز جان ودلستوان دگر چاره ساز آب و گلستآن یکی ناظر مقامات استوان دگر پاسبان هر ذات استوان دگر در رقم مجوییدشاو شهید است هان مشوییدشگر بیابید گرد رهگذرشحلقه گردید حلقه گرد درشمرد با همت ای فقیر آن استکه گدای در فقیران استتازه نگاری طلب ای جان ودلتا که روان بگذری از آب و گلچشم ازین نیک و بدی‌ها بدوزهرچه بجز اوست سراسر بسوزای دل آزرده مگو شرح پوستدوست غیور است مجو غیر دوستقامت دلجوی دلارام منبرده به کلی ز دل آرام منگر بگدازی تو گدازی دلمور بنوازی تو نوازی دلمخاک من از حب تو بسرشته‌اندعشق تو درجان ودلم کشته‌اندعشق به هر رو که جمال آوردعالم صورت به زوال آوردهرکه در این بحر شگرف اوفتاددور ز اخبار و ز حرف اوفتادپند من ار نشنوی ای جان ودلزود بود زود که گردی خجلای تو پناه همه جویندگانوی تو زبان همه گویندگانهرچه پسند تو بود آن دهمکانچه عطای تو بود آن نهمزیستن و خوردن و خفتن مبادجز تو و جز ذکر تو گفتن مبادبادهٔ صورت همه جنگ آوردعشق مجاز آرد و رنگ آوردفکر خود و ذکر خود و کار خودجمله فرو ریز بر یار خودآه مکن راه مجو نزد دوستنغز نشین، مغز ببین زیر پوستگنگ به آن دم که دم از وی نزدیا دو سه پیمانه از آن می نزدکور به آن دیده که آن رو ندیدبیدل و بدخوست که آن خو ندیدجادوی مکار ستمکار منغمزه فرو ریخت به آزار منصورت معشوقه که آن جان ماستساغر و پیمانه و پیمان ماستگر بکشد ور بکشد خوی اوستحاکم دل نرگس جادوی اوستجرم ز ما لطف و کرم زان اوستصبر ز ما جور و ستم زان اوستتا به ابد گر ننماید جمالکافرم ار باز نمایم ملالگاه قرار است، گهی بی قراراین چه قرار است که داده است یارهرچه شنیدی و بدیدی نه اوستهرچه گزیدی و گزیدی نه اوستآنان که درین جهان فانیجویند حیات جاودانیاز هستی خویش عار دارندبر دل همه داغ یار دارندهم خانه و یار مقبلان باشهمراه و رفیق بی دلان باشبا هرچه یکی شوی همانیزنهار مباز زندگانیدل وقف نگاه جانفزا کنجان نیز طلب کن و فدا کنچون جان به فدای یار کردینقد دل و دین نثار کردیاز درد برستی و ز درماننی وصل بماند و نه هجراناین منزل و راه مرد باشدمردی که ز خویش فرد باشددانا نشود کسی به تکرارزنهار بکوش و دل به دست آردلهای پر از غبار و آشوبهرگز نشود مقام محبوبالحاد رهی است بی سرانجامبا صورت پخته معنی خاماندر پی هر نظر نظرهاستواندر سر هر سفر سفرهاستای غافل تن پرست تن دوستتا چند رَوی چو سگ پی پوستایمان به حیات جان نداریجز همت آب و نان نداریعارف حیل و حسد ندانددر دیده بجز احد نداندآزار دل کسی نجویدخاری کشد و گلی نبویددل به محبوب ده که زنده شویشه شوی شاه، گر تو بنده شویبندگی کن که زندگی یابیزندگی خود ز بندگی یابیخواجه این مفلسی ز بیکاری استغم و اندوه تو ز بی یاری استمار بینی و یار پنداریگرگِ مرده شکار پنداریچون تو بسیار گول بی حاصلدل نهادند اندرین منزلآخر کار شرمسار شدنددر بر دوست بی وقار شدندفقر تحقیق هست و صورت هستتو مشو مست روی صورت پستعاشق و طالب ملامت باشبری از راحت و سلامت باشعمل خود چو گنج پنهان کندل به دست آر و خانه ویران کنعاشقان جز پی بلا نروندبر سر دار بی رضا نروندگر بدانی حقیقت غم عشقنشوی جز انیس و همدم عشقکس چه داند که چیست عشق ای دلکه نه پیداستش ره و منزلگر چه عمان عشق در جوش استلیک این سرّ نه لایق گوش است

شما می توانید این مطلب را با صدای خود ضبط کنید و برای دیگران به یادگار بگذارید.

کافی ست فایل مورد نظر را انتخاب کنید و برای ما ارسال کنید. صوت شما پس از تایید ، در سایت نمایش داده خواهد شد.

توجه داشته باشید که برای هر مطلب فقط یک فایل می توانید ارسال کنید و با هر بار ارسال ، فایل های قبلی حذف خواهند شد.

یک فایل آپلود کنید
فرمت های mp3 و wav پذیرفته می شوند.

نظرات

Captcha