نامش فخرالدین ابراهیم. گفتهاند که او و شمس الدین تبریزی در چلّهٔ خانهٔ رکن الدین سجاسی اربعین به سر میآوردند وبرخی گفتهاند به شیخ شهاب الدین سهروردی رسیده و ارادت خلیفهٔ آن جناب شیخ بهاء الدین زکریای ملتانی را گزیده. تحقیق آن است که مرید بهاءالدین زکریا وبه مصاهرت آن جناب اختصاص یافته است. غرض، شیخی است مجرد و پیری است موحد، عارفی عاشق، عاشقی صادق. سلوکش محبوبانه و سیرش مجذوبانه، عشقش بر عقلش غالب و ادراک ظهورات صفات را ازمظاهر طالب. جانش پرشور و دلش پرنور. سینهاش مخزن اسرار و دیدهاش مطلع انوار. از لمعاتش لوامع حقیقت لامع و از مطالع ابیاتش طوالع اسرار طریقت طالع. وفاتش در سنهٔ ۶۸۸ در دمشق شام و در زیر پای محی الدین عربیاش مقام و این از اشعار آن جناب است:
*****
مِنْرسالهٔ موسوم به ده فصل
*****
عشقت ای دوست میکند پیوست
وز دو عالم غمِ تو حاصل من
دل ما را فراغت از جان است
عاشقان را ز جان گرفته ملال
خونشان بر تو همچو شیر حلال
مکن ای دوست هرچه بتوان کرد
رخ به ما مینما و جان میبخش
بر دل و جان عاشقان می بخش
عاشق و عشق و حسن یار یکیست
*****
حکایت حجّة الاسلام امام محمد غزالی قُدِّسَ سِرُّه
*****
در رهِ عشقِ دوست پویان بود
شیخ را چشم چون بر آن افتاد
شده مردم به شیخ در، نگران
لیک مردی که بود غاشیه دار
دیدن صورت از تو لایق نیست
شرمت از این همه خلایق نیست
رُؤیَةُ الْحُسْنِ رُؤیَةُ الأَعْیُن
باده از جامِ حسن مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
رویِ لیلی به چشم مجنون بین
اینک اسب و سلاح و این میدان
*****
مِنْغزلیّاته قُدِّسَ سِرُّه
*****
ساز طرب عشق چه داند که چه ساز است
کز زخمهٔ او نُه فلک اندر تک و تاز است
عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید
ناز است یکی جای و دگر جای نیاز است
درخرقهٔ عاشق چو درآید همه سوز است
در کسوتِ معشوق چو آمد همه ساز است
رخ تو برقع چشم من است لیک چه سود
که برقع از رخ تو بر نمیتوان انداخت
به نور طلعت تو یافتم وجودِ ترا
به آفتاب توان یافت کافتاب کجاست
جان ما در بوتهٔ سودا نهاد
دمبدم در هر لباسی رخ نمود
لحظه لحظه جای دیگر پا نهاد
نام آن حرف آدم و حوا نهاد
حسن خود بر دیدهٔ خود جلوه داد
هم به چشم خود جمال خود بدید
این همه اسرار بر صحرا نهاد
نخستین باده کاندر جام کردند
ز چشمِ مستِ ساقی وام کردند
به گیتی هر کجا درد دلی بود
به هم کردند و عشقش نام کردند
غمت هر لحظه جانی خواهد ازمن
چه انصاف است چندین جان که دارد
ببین تا چشمِ خون افشان که دارد
هم دیدهٔ او باید تا حسن رخش بیند
آنجا که جمال اوست ابصار نمیگنجد
جانم درِ دل میزد دل گفت برو کاین دم
با یار در این خلوت دیار نمیگنجد
با عاشقانِ شیدا سلطان کجا برآید
در پیش آشنایان بیگانهای چه سنجد
از صد هزار خرمن یکدانه است عالم
با صد هزار عالم پس دانهای چه سنجد
مرا مکش که نیازِ منت به کار آید
چو من نباشم حسن تو بر که ناز کند
بروم ز چشم مستش نظری به وام گیرم
که به آن نظر ببینم رخ خوب لاله رنگش
پیوسته شد چو شبنم جانم به آفتاب
شاید که آن زمان ز اناالشمس دم زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که همه مهرِ روشنم
اگر جهان همه زیر و زبر شود ز غمت
ترا چه غم که تو خو کردهای به تنهایی
حجابِ روی تو هم روی تست در همه حال
نهانی از همه عالم ز بس که پیدایی
عروسِ حسن ترا هیچ در نمییابد
به گاه جلوه مگر دیدهٔ تماشایی
از آن خوشست چو نی نالهام به گوش جهان
که هیچ دم نزنم تا توام نه بنوازی
به قمارخانه رفتم همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
عراقی طالب درد است و آن هم
به بویِ اینکه درمانش تو باشی
هرچند که دل را غمِ عشق آیین است
چشم است که آفتِ دلِ مسکین است
من معترفم که شاهد دل معنی است
اما چه کنم که چشم صورت بین است
ره گم شده رهنمای میباید بود
در بند و گره گشای میباید بود
یکسال و هزار سال میباید زیست
یک جای و هزار جای میباید بود