اسم شریفش میرزا محمد رضی از سادات رفیع الدرجات آرتیمان، مِنْمحال توسرکان مِنْتوابع همدان. سیدی است صاحب ذوق و حال و عارفی باافضال. در معارف الهیه، مسلم افاق و در مدارج حقانیه درعالم، طاق. معاصر شاه عباس ماضی صفوی و والد میرزا ابراهیم متخلص به ادهم است که از شعراست. یک هزار بیت دیوان دارند. تیمناً و تبرّکاً برخی از اشعارش نوشته میشود:
بس که بر سر زدم ز فرقت یار
کارم از دست رفت و دست از کار
مشربم ننگ و عشقِ شورانگیز
ای که در عشق دم زنی به دروغ
این قدر شور نیست در سرِ تو
خنده زان رو کنی چو بی دردان
تا فکندیم هفت پوست چو مار
هیچ کس زو به ما نداد نشان
خاطر از هیچ جا نیافت قرار
دوست دیدم همه به صورت دوست
خانهٔ او ز هر که جستم، گفت
لیسَ فِی الدار غیره الدیار
ای که گویی که دل ازو برگیر
گر توانی تو چشم ازو بردار
دور اگر نیست بر مراد مرنج
که نه در دست ماست این پرگار
کوی عشق است این و در وی صدبلا
راه عشق است این و در وی صد خطر
جبرئیل اینجا بریزد بال و پر
جان دهند اینجا برای دردِ دل
دیده بردوز از خود و او را ببین
خود مبین اندر میان او را نگر
خود بسوز و هرچه میخواهی بساز
خود بباز و هرچه میخواهی ببر
در کلاه فقر میباید سه ترک
ترک دین و ترک دنیا، ترک سر
بوالعجب طوریست طور عاشقان
جمله باهم دوستتر از یکدگر
جای در زندان و دایم در سرود
پای در دامان و دایم در سفر
نامه و پیغام گو هرگز مباش
میدهند اینجا به دل از دل خبر
در عشق اگر جان بدهی جان آنست
ای بی سر و سامان، سرو سامان آنست
گر در ره او دل تو دردی دارد
آن درد نگهدار که درمان آنست
گر بویی از آن زلف معنبر یابی
مشکل که دگر پای خود از سریابی
از خجلت دانایی خود آب شوی
از دوری راه تا به کی آه کنی
از رهرو و رهزن طلب راه کنی
یارب چه شود که بر سر هستی خود
یک گام نهی و قصّه کوتاه کنی
حذر کن که دیوانه هویی شنید
بزن هر قدر خواهیم پا به سر
به میخانه آی و صفا را ببین
مبین خویشتن را خدا را ببین
بر آسودهام نالهٔ نی کجاست
تو شادی بدین زندگی عار کو
جهان منزل راحت اندیش نیست
ازل تا ابد یک نفس بیش نیست
نه چون توهمه قیل و قالیم ما
من و تو، تو و من همه گم کنیم
ازین دین به دنیافروشان مباش
بجز بندهٔ ژنده پوشان مباش
به شوریدگان گر شبی سر کنی
وزان می که مستند لب تر کنی
که گفتت که چندین ورق را ببین
ورق را بگردان و حق را ببین
رخ ای زاهد از می پرستان متاب
تو در آتش افتادهای من در آب
نماز ار نه از روی مستی کنی
به مسجد درون بت پرستی کنی
دلم گه از آن گه ازین جویدش
ببین کاسمان از زمین جویدش