زبدهٔ محققین و قدوهٔ موحدین و از اهل شبستر و شبستر قریهایست به سمت غربی تبریز، به مسافت هشت فرسخ. شیخ جامع بوده میان علوم عقلیه و نقلیه. درعهدِ دولت الجایتوسلطان و ابوسعید خان در تبریز مرجع فضلا و علماء ومسائل غامضه از خدمت وی منحل میشده. میرحسینی سادات هروی از خراسان نامهای مشتمل بر هفده سؤال منظوم به وی فرستاده. شیخ محمود به اشارهٔ شیخ خود بهاءالدین یعقوب تبریزی در همان مجلس هربیتی را بیتی جواب داده، ارسال داشت. بعد از آن ابیات متعدده بر هر یکی افزود و به مثنوی گلشن راز موسوم نمود و فضلا بر آن شروح نوشتند و مقبول ترین شرح مفاتیح الاعجاز شیخ محمد لاهیجی نوربخشی است. صاحب مجالس العشاق نوشته که جناب شیخ را به جوانی از اقارب شیخ اسماعیل بستی تعلق بوده و رسالهٔ شاهدنامه را در محبت تصنیف نموده. مخفی نماند که رسالهٔ شاهدنامه از آن جناب دیده نشده است. شاید اشعاری که در اواخر گلشن در وصف شاهد گفته منظورش او بوده باشد یا آن فقرات را شاهدنامه نام کرده باشند. رسالهٔ منثورهٔ مشهوره موسوم به حق الیقین از اوست و آن رساله مشتمل بر حقایق و دقایق عرفانیه است. هم رسالهٔ منظوم بر وزن حدیقهٔ حکیم مرحوم به سعادت نامه موسوم دارند. قلیلی از آن دیده شد.صاحب ریاض السیّاحه نوشته اورا در کرمان نکاحی واقع شده واحفادآن جناب در آن شهر بسیار و به خواجگان اشتهار دارند. وفات شیخ در سنهٔ ۷۲۰، سی و سه سال عمر داشته. بعضی اشعار گلشن راز تیمّناً و تبرّکاً قلمی شد:
*****
جهان خلق و امر از یک نفس شد
که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی از جایگه آمد شدن نیست
شدن چون بنگری جز آمدن نیست
تعالی اللّه قدیمی کو به یک دم
جهان خلق و امر آنجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم تست این صورت غیر
که نقطه دایره است از سرعت سیر
درین ره انبیا چون ساربانند
وز ایشان سید ما گشته سالار
هم او اول هم او آخر دراین کار
ز احمد تا احد یک میم فرق است
جهانی اندر آن یک میم غرق است
در این ره اولیا باز از پس و پیش
نشانی میدهند ازمنزل خویش
سخنها چون به وفق منزل افتاد
در افهامِ خلایق مشکل افتاد
که بحرِ قلزم اندر ظرف ناید
چو ما از حرف خود در تنگناییم
چرا حرف دگر بر وی فزاییم
*****
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ
*****
محقق را چو از وحدت شهود است
نخستین نظره بر نور وجود است
دلی کز معرفت نور و صفا دید
به هر چیزی که دید اول خدا دید
زهی نادان که او خورشید تابان
به نور شمع جوید در بیابان
جهان جمله فروغ نور حق دان
حق اندر وی ز پیداییست پنهان
بود در ذات حق اندیشه باطل
چو آیات است روشن گشته از ذات
چو مبصر با بصر نزدیک گردد
بصر ز ادراک او تاریک گردد
چو چشم سر ندارد طاقت و تاب
توان خورشید تابان دید در آب
شد این کثرت از آن وحدت پدیدار
یکی را چون شمردی گشت بسیار
جز او معروف عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد زخود تاب
جهان را سر به سر در خویش میبین
هر آنچت کاخر آید پیش میبین
به لفظ من کنند از وی اشارت
همه یک نور دان اشباح و ارواح
گه از آیینه پیدا گه ز مصباح
من و تو برتر از جان و تن آمد
که این هر دو ز اجزای من آمد
بود هستی بهشت امکان چو دوزخ
من و تو در میان مانند برزخ
چو برخیزد ترا این پرده ازپیش
تو خواهی مست گیر و خواه مخمور
روا باشد اناالحق از درختی
حلول و اتحاد اینجا محال است
که در وحدت دویی عین ضلال است
نه حق شد بنده نه بنده خدا شد
جز از حق نیست دیگر هستی الحق
هووالحق گوی خواهی یا اناالحق
ز خود بیگانه گشتن آشناییست
چو ممکن گرد امکان برفشاند
ز من بشنو حدیث بی کم و بیش
زنزدیکی تو دورافتادی از خویش
ترا از آتش دوزخ چه باک است
که ازهستی تن و جان تو پاک است
ترا غیر تو چیزی نیست در پیش
تو میگویی مرا خود اختیار است
تن من مرکب و جانم سوار است
ندانی کاین رهِ آتش پرستی است
همه این آفت شومی ز هستی است
کدامین اختیار ای مردِ جاهل
کسی را کو بود بالذات باطل
چو بودِ تست یکسر همچو نابود
نگویی کاختیارت از کجا بود
مؤثر حق شناس اندر همه جای
منه بیرون ز حد خویشتن پای
هر آنکس را که مذهب غیر جبر است
نبی فرمود کان مانند گبر است
چنان کان گبر یزدان وا هرمن گفت
مر این نادان احمق ما و من گفت
به ما افعال را نسبت مجازی است
نسب خود در حقیقت لهوو بازی است
مقدر گشته پیش از جان و از تن
چه بود اندر ازل ای مرد نااهل
که این یک شد محمد وان ابوجهل
کسی کو با خدا چون و چرا گفت
چو مشرک حضرتش را ناسزا گفت
نه علت لایق فعل خدایی است
کرامت آدمی را ز اضطرار است
نه زان کو را نصیبی ز اختیار است
ندارد اختیار و گشته مأمور
زهی مسکین که شد مختار مجبور
به شرعت زان سبب تکلیف کردند
که از ذات خودت تعریف کردند
چو از تکلیف حق عاجز شوی تو
به یک بار از میان بیرون روی تو
به کلیت رهایی یابی از خویش
غنی گردی به حق ای مرد درویش
چو عریان گردی از پیراهنِ تن
شود عیب و هنر یک باره روشن
*****
وَلَهُ اَیضاً قُدِّسَ سِرُّهُ
*****
که بنماید درو چون آب صورت
دگر باره به وفق عالمِ خاص
شود اخلاق تو اجسام و اشخاص
همه اخلاق تو در عالمِ جان
دو عالم را همه بر هم زنی تو
ندانم تا چه مستیها کنی تو
سَقاهُمْرَبُّهُمْچِبوَد بیندیش
طَهُوْرا چیست صافی گشتن از خویش
خوشا آن دم که ما بی خویش باشم
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک
فتاده مست و بی خود بر سر خاک
چو رویت دیدم و خوردم از آن می
ندانم تا چه خواهد شد پس از وی
پس از هر مستیای باشد خماری
درین اندیشه دل خون گشت باری
هر آن چیزی که درعالم عیان است
چو عکسی ز آفتاب آن جهان است
جهان چون زلف و خط و خال و ابروست
که هر چیزی به جای خویش نیکوست
صفات حق تعالی لطف و قهر است
رخ و زلف بتان را زان دو بهراست
مپرس از من حدیثِ زلف پرچین
مجنبانید زنجیر مجانین
*****
وَلَهُ اَیضاً نَوَّرَ اللّهُ مَضْجَعَهُ
*****
همه جانها ازو گشته مغلغل
معلق صد هزاران دل ز هر سو
نشد یک دل برون از حلقهٔ او
به عالم در یکی کافر نماند
نماند در جهان یک نفس مؤمن
چو دام فتنه میشد چنبر او
به شوخی باز کرد از تن سر او
اگر زلفش بریده شد چه غم بود
که گر شب کم شد اندر روز افزود
نیابد زلف او یک لحظه آرام
گهی صبح آورد گاهی کند شام
ز رویِ زلف خود صد روز و شب کرد
بسی بازیچههای بوالعجب کرد
دلِ ما دارد از زلفش نشانی
که خود ساکن نمیگردد زمانی
ز چشمش خاست بیماری و مستی
ز چشم او همه دلها جگرخوار
ز چشمش خونِ ما درجوش دایم
به غمزه چشم او دل میرباید
به بوسه لعل او جان میفزاید
ازو یک غمزه و جان دادن از ما
ازو یک بوسه و استادن از ما
مگر رخسار او سبع المثانی است
که هر حرفی ازو بحر معانی است
ندانم خال او عکس دلِ ماست
و یا دل عکس روی خال زیباست
اگر هست این دلِ ما عکسِ آن خال
چرا میباشد آخر مختلف حال
گهی چون چشم مخمورش خرابست
گهی چون زلف او در اضطرابست
گهی مسجد بود گاهی کنشت است
گهی دوزخ بود گاهی بهشت است
کسی کو افتد از درگاه حق دور
حجاب ظلمت او را بهتر از نور
که آدم را ز ظلمت صد مدد شد
همه عالم چو یک خمخانهٔ اوست
دل هر ذرهای پیمانهٔ اوست
یکی از بویِ دردش ناقل آمد
یکی دیگر فرو برده به یک بار
خم و خمخانه و ساقی و میخوار
کشیده جمله و مانده دهن باز
شده فارغ ز زهد خشک و طامات
خرابات از جهان بی مثالی است
گروهی اندرو بی پا و بی سر
همه نه مؤمن و نه نیز کافر
گهی از روسیاهی رو به دیوار
گهی از سرخ رویی بر سرِ دار
ز سر بیرون کشیده دلق ده توی
مجرد گشته از هر رنگ و هر بوی
ز شیخی و مریدی گشته بیزار
چه شیخی و مریدی این چه قید است
چه جای زهد و تقوی این چه شید است
اگر روی تو باشد در که و مه
بت و زنار و ترسایی ترا به
از آن جمله یکی بت باشد آخر
نکو اندیشه کن ای مردِ عاقل
که بت از روی معنی نیست باطل
وجود آنجا که باشد محض خیرست
اگر شریست در وی آن ز غیرست
مسلمان گر بدانستی که بت چیست
یقین کردی که دین در بت پرستیست
کجا در دینِ خود گمراه بودی
ندید او از بت اِلّا خلق ظاهر
بدین علت شد اندر شرع کافر
تو هم گر زو نبینی حق پنهان
به شرع اندر نخوانندت مسلمان
که را کفر حقیقی شد پدیدار
درونِ هر بتی جانی است پنهان
به زیر کفر ایمانی است پنهان
همیشه کفر در تسبیح حق است
وَاِنْمِنْشَیْئیٍ گفت اینجا چه دق است
چه میگویم که دور افتادم از راه
قدر هم بَعْدَ مَا جَائَتْقُلِ اللّه
بدین خوبی رخ بت را که آراست
که گشتی بت پرست ار حق نمیخواست
هم او کرد و هم او گفت و هم او بود
نکو کرد و نکو گفت و نکو بود
یکی بین و یکی دان و یکی خوان
بدین ختم آمد اصل و فرعِ قرآن