وهُوَ نظام الدین ابومحمد الیاس بن یوسف بن موید القمی، اصلش از تفرش قم و موطنش گنجه بوده. لهذا به شیخ نظامی گنجوی شهرت نموده. سلسلهٔ ارادت وی به جناب شیخ اخی فرج زنجانی که از مشاهیر مشایخ است میرسد، و از آغاز شباب معاشرت و مجالست اعاظم و سلاطین را قبول نفرمود و در زاویهٔ خود منزوی بود و خواقین هوشیار و سلاطین روزگار به خدمتش مشرف و از صحبتش مستفیض میشدند و هر یک از مثنویات خود را به استدعای یکی از ایشان گفته. گویند قزل ارسلان امتحاناً لباطنه به خانقاه وی رفته، شیخ مقصد وی را دریافته تجمل باطنی وحشمت معنوی خود را به وی نمود. چنانکه سلطان خدم و حشم او را بیش از خود دیده و از جلال آن جناب ترسیده، به ادب هرچه تمامتر به محفل رفته به اشارت او نشسته، بعد از اندک ساعتی دید که آنچه دید. مانند عالم همگی نمودی میبود و بجزا او احدی در میانه نبود. شیخ بر سجاده به تلاوت مشغول و خود بر روی خاک مسکن دارد. از این کرامت از اهل ارادت شد. غرض، اگرچه به سبب معارف و حقایق شاعری، پایهای دون به جهت اوست، اما در این فن مرتبهٔ اعلی دارد. وفاتش در سنهٔ ۵۹۶. این اشعار از آن جناب است:
*****
مِنْقصایده فی المعارف و الحقایق
*****
شحنهٔ ما دانش، آنگه حرص در همسایگی
رستم ما زنده وانگه دیو در مازندران
هرچه نز قرآن طرازی برفشان از آستین
هرچه نز ایمان بساطی درنورد از آستان
فرق ها باشد میان آدمی و آدمی
کز یک آهن نعل سازند از یکی دیگرسنان
اصل هندو در سیاهی یک نسب دارد ولیک
هندویی را دزد خوانی هندویی را پاسبان
چند ازین سلطان و سلطان از تو سلطان بندهتر
بندهٔ او شو که آن شد صاحبِ سلطان نشان
پرده بردار از زمین بنگر چه بازی میرود
با عزیزان زمانه زیر پرده هر زمان
تا به خرمن خار یابی بر کلاه یزدجرد
تا به دامن خاک بینی بر سرِ نوشیروان
سیم را رونق نخیزد تا به درناید ز سنگ
لعل را قیمت نباشد تا برون ناید ز کان
ملک الملوک فضلم به فضیلت معانی
ز من و زمان گرفته به مثال آسمانی
نفس بلند صوتم جرس بلند صیتم
قلمِ جهان نوردم علم جهان ستانی
سر همتم رسیده به کلاه کیقبادی
برِ حشمتم گذشته ز پرند جوزجانی
حرکات اختران را منم اصل و او طفیلی
طبقات آسمان را منم آب او اوانی
مهام و چو مه نگیرم کلف سیاه رویی
زرم وچو زر ندارم برص سپید زایی
ملکا و پادشاها روشی کرامتم کن
که بدان روش بگردم ز بدی و بدگمانی
دل و دین شکسته آنگه هوسم ز نام جویی
سر و پا برهنه آنگه سخنم ز مرزبانی
ادبم مکن که خوردم، خللم مبین که خاکم
ببر از نهاد طبعم دو دلی و ده زبانی
حرم تو آمد این دل ز حسد نگاهدارش
که فرشته با شیاطین نکند هم آشیانی
ز گناه و عذر بگذر بنواز و رحمتی کن
به خجالتی که بینی به ضرورتی که دانی
به طفیل طاعتِ تو تن خویش زنده دارم
چو نباشد این سعادت نه من و نه زندگانی
هه ممکن الوجودی رقمِ هلاک دارد
تو که واجب الوجودی ابدالابد بمانی
اگر از نظامی آمد گنهی عفوش گردان
که کس ایمنی ندارد ز قضای آسمانی
*****
مِنْغزلیّاته رحمة اللّه علیه
*****
هزار بار به جان آمد ار چه کار مرا
نگشت عشق تو الا یکی هزار مرا
خوشا جانی کزو جانی بیاسود
نه درویشی که سلطانی بیاسود
نفس اگر پیر شود سهل نباشد زان رو
کاژدها گردد ماری که قویتر گردد
تو خدا را شو اگر جمله جهان گیرد آب
به خدا گر سر مویی قدمت تر گردد
یاوری کن همه را تا همه یار تو شوند
تو همه یار کشی با تو که یاور گردد
آن چنان زی که اگر نیز دروغی گویی
راست گویان جهان را ز تو باور گردد
برمیاور سراز آن سان که دروغ انگارند
هر کجا راستیای از تو مشهر گردد
گر تو خواهی که دل و دین به سلامت ببری
خاک پای همه شو تا که بیابی مقصود
شبیتیره است وره مشکل جنیبت را عنان درکش
زمانی رختِ هستی را به خلوتگاهجاندرکش
طریقش بی قدم میرو، جمالش بی بصر میبین
حدیثش بی زبان میگو،شرابش بیدهاندرکش
نظامی این چه اسرار است کز خاطر برون دادی
کسی رمزت نمیداند زبان درکش،زباندرکش
چوخاصالخاصاو گشتی ز صورت پای بیرون نه
هزاران شربتِ معنی به یک دم رایگان درکش
هم باز شود این در، هم روز شود این شب
دلبر نه چنین ماند دلدار شود روزی
چون نیست امیدِ عمر از شام به چاشت
باری همه تخم نیکویی باید کاشت
چون عالم را به کس نخواهند گذاشت
باری دل دوستان نگه باید داشت
آن را که غمی بود که نتواند گفت
غم از دل خود به گفت، نتواند رُفت
این طرفه گلی نگر که ما را بشکفت
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت
ور صبر کنم عمر نمانده است بسی
بر یادِ تو میزنم به هر دم نفسی
کس را ندهد خدای سودای کسی
*****
فی التوحید مِنْمثنوی مخزن الاسرار
*****
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاکِ ضعیف از تو توانا شده
تو به کس و کس به تو مانند نه
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
آنکه نمرده است ونمیرد تویی
ما همه فانی و بقا بس تراست
هر که نه گویا به تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
بی بدل است آنکه تو آویزیش
بی دیت است آنکه تو خون ریزیش
ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما
با جبروتت که دو عالم کم است
چارهٔ ما ساز که بی یاوریم
گر تو برانی به که رو آوریم
چون درِ تو حلقه به گوش توایم
بر که پناهیم تویی بی نظیر
جز درِ تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو، که خواهد نواخت
دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش، که دارد که ما
*****
فی النصیحة و الموعظه
*****
این چه زبان، این چه زبان دانی است
گفته و ناگفته پشیمانی است
نقد جهان یک به یک از بهرتست
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش
یک درم است آنچه بدان بندهای
یک نفس است آنچه بدان زندهای
هرچه درین پرده نه میخی است
حکم چو بر عاقبت اندیشی است
حجله همان است که عذراش بست
بزم همان است که وامق نشست
با که وفا کرده که با ما کند
هر قدمی فرق ملک زادهایست
گفته گروهی که به صحرا درند
کی خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کش است
نعل در آتش که بیابان خوش است
غافلیای بود و خوش آن غافلی
لعبت بازی پسِ این پرده هست
ورنه بر او این همه لعبت که بست
دیده و دل محرمِ این پرده ساز
تا چه برون آید از این پرده باز
راه دو عالم که دو منزل شده است
تن چه بود ریزشِ مشتی گل است
هم دل و هم دل که سخن در دل است
بندهٔ دل باش که سلطان شوی
سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
بردرِ او شو که ازینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی ده اوست
در دلِ این خاک بسی گنجهاست
زآمدنت رنگ چرا چون میاست
زانکه به چشم دگران دیدهای
جملهٔ دنیا ز کهن تا به نو
چون گذران است نیرزد دو جو
بار درین موج گشادن که چه
*****
وله ایضاً قُدِّسَ سِرُّه
*****
آنچه درین مائدهٔ خرگهی است
کاسهٔ آلوده و خون تهی است
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که از او گفت زبانش بسوخت
هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در سفره و چندین مگس
دور فلک همچو تو بس یار گشت
دست قوی تر ز تو بسیار گشت
خواه بنه مایه و خواهی بباز
کانچه دهند از تو ستانند باز
هر نفس این پردهٔ چابک رقیب
هر دم ازین باغ بری میرسد
تازهتر از تازهتری میرسد
رشتهٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است
گرچه جوانی همه فرزانگی است
هم نه یکی شعبه ز دیوانگی است؟
دست بزن مرده نهای زندهای
باده تو خوردی گنه دهر چیست
گر درِ دولت زنی افتاده شو
اهل دلی در همه عالم نماند
بهتر از آن دوست که نادان بود
هرکه تهی کیسهتر آسودهتر
تا به جهان در نفسی میزنی
جهد بدان کن که خدا را شوی
خاک دلی شو که وفایی دروست
وز گِلِ انصاف صفایی دروست
*****
ولَهُ رحمة اللّه علیه مِنْمثنوی خسروشیرین فِی الاستدلال و الاستدراک
*****
درین محرابگه معبودشان کیست
وزین آمد شدن مقصودشان کیست
چه میخواهند از این محمل کشیدن
چه میجویند ازین منزل بریدن
چرا این ثابت است آن منقلب نام
که گفت این را بجنب آن را بیارام
مرا حیرت بدان آورد صد بار
که بندم اندرین بتخانه زنار
مشو فتنه بدین بتها که هستند
که این بتها نه خود را میپرستند
همه هستند سرگردان چه پرگار
پدید آرندهٔ خود را طلبکار
چو ابراهیم با بتخانه میساز
ولی بتخانه را از بت بپرداز
قدم بر بت نهی رفتی و رستی
نموداری که از مه تا به ماهی است
چو بشکستی به زیرش گنج یابی
مرا بر سیرِ گردون رهبری نیست
چرا کان سیرِ دانم سرسری نیست
اگر دانستنی بودی خود این راز
یکی زین نقشها در دادی آواز
ازین گردنده گنبدهایِ پرنور
بجز گردش چه شاید دید از دور
ولی در عقل هر دانندهای هست
که با گردنده، گردانندهای هست
*****
مِنْمثنوی لیلی و مجنون در نصیحت گوید
*****
هر ذره که هست اگر غبار است
در پردهٔ مملکت به کار است
در راه تو هر که با وجود است
آن آینه در جهان که دیده است
کاول نه به صیقلی رسیده است
این رشته قضا نه آن چنان بافت
کو را سر رشتهای توان یافت
جز باز پس آمدن نداند
*****
فِی التوحید مِنْمثنوی هفت پیکر
*****
ای جهان دیده بود خویش از تو
سازمند از تو گشته کارِ همه
هرچه هست از دقیقههای علوم
چون ز عهدِ جوانی از درِ تو
به درِ کس نرفتم از برِ تو
چه سخن کاین سخن خطاست همه
غرض آن به که از تو میجویم
سخن آن به که با تو میگویم
هرکه خود را چنانکه بود شناخت
تا ابد سر به زندگی افراخت
فانی آن شد که نقش خویش نخواند
هر که این نقش خواند، باقی ماند
هست خوشنود هر کس از دل خویش
هر کسی در بهانه تیز هش است
کس نگوید که دوغ من ترش است
آن چنان زی که گر رسد خواری
به از آن کز غم تو شاد بود
که چو خر دیده بر علف دارد
هم بدان خو بود به جان دادن
خوابِ خوش دید هر که او خوش خفت
چون گل آن به که خوی خوش داری
تو به زر چشم روشنی و بد است
یک ره از دیدهها فرامش کن
آنچه داری چه داشتی به درست
راهرو را بسیجِ ره شرط است
ناقه راندن ز بیم گه شرط است
خوب تر زانکه یافه گوی بود
رقص مرکب مبین که رهواراست
راه بین تا چگونه دشوار است
راه، سنگ است و سنگ مغناطیس
چون رسد تنگی ای ز دورِدورنگ
راه بر دل فراخ دار نه تنگ
بس گره کو کلید پنهانی است
بس درشتی که در وی آسانی است
دُرّ برآرد ز آب و لعل از سنگ
سگ به دانش چو راست رشته بود
جان با عقل و عقل با جان است
ره به جان ده که کالبد کند است
بار کم کن که بارگی تند است
مردهای را که حال بد باشد
وانکه داند که اصلِ جانش چیست
خانه را خوار کن خورش را خُرد
از جهان، جان چنین توانی برد
در دو چیز است رستگاریِ مرد
آنکه بسیار داد و اندک خورد
حکم هر نیک و بد که در دهر است
زهر در نوش و نوش در زهر است
کیست کو بر زمین فرازد تخت
کآخرش هم زمین نگیرد سخت
*****
و له ایضاً رحمة اللّه علیه فی المثنویّ اسکندرنامه
*****
دو در دارد این باغِ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درآ از در باغ و بنگر تمام
که باشد به جا ماندنش ناگزیر
نهایم آمده از پیِ دلخوشی
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
درین دم که داری به شادی بسیج
که آینده و رفته هیچ است هیچ
چنین است رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی رادرآرد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
اگر شاه ملک است و گر ملک شاه
همه راه رنج است و با رنج راه
ز محکمتر اندوهی اندر هراس
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد