مشهور به باباطاهر عریان و از خاک پاک همدان بوده. او در آن ولایت به دیوانگی شهرت نموده. بلی اوست دیوانه که دیوانه نشد. اغلب اوقات و ایام در بیغوله و غارش مقام. گویند چنان آتشی در دل آن دیوانهٔ فرزانه برافروخته و بنیاد صبر وطاقت او را سوخته بودند که با آنکه برودت هوای آن بلد مشهور است در فصل زمستان در کوه الوند در میان برف عور نشسته و از گرمی شکایت میکرد و به قدر بیست ذرع اطراف وی برف گداخته و آب میگردید. گویند با عین القضات و خواجه نصیر معاصر بوده است و محی الدین لاری صاحب مرآت الادوار این حکایت را به سید نعمت اللّه کرمانی نسبت کرده و به نام او نوشته. که در کوهستان خراسان در هرات امرای شاهرخ این معنی را از او مشاهده کردند و معاصر بودن او با عین القضات و خواجه نصیرالدین طوسی خطاست. که او در چهارصد و ده وفات یافته و اینان بعد از او بودهاند. غرض، مجذوبی است کامل و مجنونی است عاقل. عاشقی مجرد و عارفی موحد. سخنانش دوبیتی و به لفظ رازی که در آن زمان اهالی ری و دینور و بیدان تلفظ میکردند واقع و معروف و بسیار اثرناک است. غزلی به نام او مشهور است. بعضی از اشعار آن را در دیوان ملامحمد صوفی مازندرانی مشهور به اصفهانی دیدم. از رباعیات آن جناب چند رباعی قلمی میشود:
مِنْرباعیات رحمة اللّه علی قائله
به خون دیدگان آلاله میکشت
که باید کشتن و در دشتها هشت
وی ته سر در بیابانم شو و روج
سرشک از دیده پالانم شو و روج
نه تو دیرم نه جایم می کرودرد
همی دانم که نالانم شو و روج
ز دل نقش جمالت در نشو یار
خیال خط و خالت در نشو یار
مجه کردم به گرد دیده پرچین
که خونابهٔ خیالت در نشو یار
از آن ترسی در آغوشم بیایی
دلی دارم دلی دیوانه و دنگ
به مو واجی چرا بی نام وننگی
کسی کش عاشقن چش نام و چش ننگ
مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل
به مو دایم به جنگی ای دل ای دل
بوینم تا چه رنگی ای دل ای دل
هر آن دردی که دیری بر دلم نه
بوره سوته دلان گرد هم آییم
سخن با هم کریم غم وانواییم
هر آن سوته تریم و زنین تر آییم
اگر مستان مستیم از تو ایمان
وگر بی پا و دستیم از تو ایمان
اگر گوریم و ترسا ور مسلمان
به هر ملت که هستیم از تو ایمان
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
چه در شهر و چه در کوه و چه در دشت
به هرجا بنگرم آنجا ته وینم
خوشا آنان که هِر از بِر ندانن
نه حرفی وانویسن نی بخوانن
چو مجنون سر نهن اندر بیابان
به این گوگل روان آهو چرانن
دلی دارم که بهبودش نمیبو
به بادش میدهم نش میبره باد
بر آتش مینهم دودش نمیبو
نوای نالهٔ غم اندوته ذونو
بوره سوته دلان با هم بنالیم
که قدر سوته دل، دل سوته ذونو
چو شو گیرم خیالت را در آغوش
چو نی از استخوانم نالش آید
دلم از عشق رویت گیج و ویجه
گناهم این که مو تَد دوست دیرم
هر آنکت دوست دیره حالش اینه
هزارت دل به غارت بر ته ویشی
هزارانت جگر خون گر ته ویشی
هزاران داغ ویش از سینم اشمرت
هنی نشمر ته ار اشمر ته ویشی
اگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر به هم آمیته وینم
به نالیدن دلم مانند نی بی
خدا دونو قیامت تا به کی بی
خود آیین چهرهات افروتهتر بی
دلم از تیر عشقت دوتهتر بی
هرآن نزدیک خور بی سوتهتر بی
کشیمان گر به زاری از که ترسی
برانی گر به خواری از که ترسی
مو با این نیمه دل از کس نترسم
جهانی دل تو داری از که ترسی
سرشکم گر بوخونین عجب نیست
موآن دارم که در خون ریشهام بی
نگارینا دل و جانم ته دیری
همه پیدا و پنهانم ته دیری
نذونم مو که این درد از که دیرم
همی ذونم که درمانم ته دیری