از مشاهیر ارباب عرفان و ایقان و ازمداحان سلطان ابوسعید خان. آخر ترک و تجرید گزید وبه خدمت جمعی از مشایخ رسید. سر ارادت بر آستان جناب عارف ربانی شیخ رکن الدین علاءالدوله سمنانی نهاد و به مدارج حقیقت و طریقت او را مدارج دست داد. شاعری فصیح است و دیوان دارد، دیده شده است. مثنوی روضة الانوار و مثنوی همای و همایون از اوست. وفاتش در سنهٔ ۷۴۲ مضجعش در تنگ اللّه اکبر شیراز.
همه را گل به دست و ما را خار
همه را بهره گنج و ما را مار
یار در پیش و ما قرین فراق
باده در جام و ما انیس خمار
تا کی از جنبش خزان و بهار
خیز و آزاد شو ز پنج و چهار
تا تو چون نقطه در میان باشی
تا نگیری از این میانه کنار
ظاهر است این سخن که ملک وجود
آنگه از خواب خوش شوی بیدار
می پرستی که مستیاش ازلی است
دل به دنیا مده که نتوان داشت
بی پر و بال در حدیقهٔ عشق
یار آن شو که آن ندارد یار
دیدهای نیست در خور دیدار
تویی نمونهٔ نقش نگارخانهٔ کُنْ
مکن صحیفهٔ دل را سواد نقش و نگار
تویی یگانهٔ شش منظر و سه روح و دو کون
مشو فسانهٔ این هفت گوی و نُه مضمار
ز هفت منظر زنگار خورد آینه گون
مهل که آینهٔ دل بگیردت زنگار
مباش غره بدین پنج روزه نقد حیات
که عمر برسرپایست و چرخ بر سر کار
زبان سوسنِ آزاد از آن دراز آمد
که همچو بلبل بیدل نمیکند گفتار
چو در مُشَشَدَرِ این کعبتین شش سویی
بریز مهره و آزاد شو ز پنج و چهار
مجاوران زوایای عالم ملکوت
ندا دهند ترا بالعشیّ و الابکار
که تا برون نروی زین مضیق جسمانی
چگونه بار دهندت به صدرِ صفّهٔ یار
گرت به مهره فریبد زمانه چون افعی
بدین فسون مشو ایمن ز مهره بازی مار
ترا چو سرو به آزادگی برآید نام
چو نرگس ارننهی دیده بر زر و دینار
مکن به چشم حقارت نظر به مردم ازانک
ز خوار کردن مردم شوند مردم، خوار
خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن
زانکه بالای ازین هر دو مکان دگر است
طلب از یار بجز یار نمیباید کرد
حاجت از دوست بجز دوست نمیباید داشت
کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد
کان را که غم عشق کسی نیست کسی نیست
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
اگرچه خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشق است که یک حرف بر زبان آرد
شاید ار ملک جهان در طلبش در بازم
که دمی صحبت تو ملک جهان میارزد
در بزم دردنوشان زهد وورع نگنجد
در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
جز غم ز جهان هیچ نداریم ولیکن
گر هیچ نداریم غم هیچ نداریم
پرسم ز تو پرسیدن اگر عیب نباشد
عاشق چو نمیخواهی معشوق چرایی
روزی که روم ازین جهان با دل تنگ
گردون زندم شیشهٔ هستی برسنگ
برتربت من کسی نگرید جز جام
درماتم من کسی ننالد جز چنگ