اسمش ملامحمد، ملقب به صوفی، از اهل مازندران بهشت نشان. جامع فضایل نیکو و حاوی خصایل دلجو بود. صاحب آتشکده لقبش را تخلص دانسته و او را اصفهانی خوانده و خالوی مولوی جامی شمرده و چنین نیست به اسم تخلص میکند و مازندرانی است و به اتفاق ابوحیان طبیب و مولانا حسینعلی یزدی در هندوستان به سر میبرده. مدتی هم در کشمیر بوده. به خواهش جهانگیر از کشمیر به دهلی رفته. در سنهٔ ۱۰۳۵ در سرهند وفات یافته. دیوانش به نظر رسید. یک دو هزار بیت است. بعضی اشعار در مذمت اهل هند دارد. به هر صورت از آن جناب است:
*****
مِنْقصایده عَلَیهِ الرَّحمَةُ
*****
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
فلک دیوانهای بیهوده گرد است
جهان شوریدهای آشفته کار است
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
عوایق هر یکی در وی شرار است
شور در سر چگونه و رزم عقل
نه گلی چیدهام از آن گلبن
نه بری خوردهام از این گلزار
گه بنالم ز جان چو موسیقار
زندگان را چو مردگان میبین
مردگان را چو زندگان انگار
همه را قبله آنچه در شلوار
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
که ما را بهشت برین آرزوست
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب میکردم اندیشه صرف
که بیهوده تا کی بپویی چنین
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
نمیبینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه میریزد
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
به خواری در رهش افتاده بودم
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه