از داغِ تو دم به دم دلم می سوزد
از بخت پیاده ام دلم می سوزد
بِه چشم مرا نمی گشادی در عشق
از چشمِ گشاده ام دلم می سرزد
رویت به من و مرا نمی خواهی دید
گوشت به من و مرا نمی خواهی شنید
بر مهر و محبت تو چشم که رسید
در پیش تو از الم دلم می سوزد
تا از غم و شادی تو پُر شد دل من
مانندِ گلی به خنده دُر شد دل من
عشق تو نمرد و زنده مُر شد دل من
بر این دلِ مُرده ام دلم می سوزد
از بخشِ تو غُصّه خورده ام بیهوده
بهِ از دیگرت شمرده ام بیهوده
در عشق تو جان سپرده ام بیهوده
بر خانِ سپرده آم دلم می سوزد
وقتی که غمِ تو می کُند دلگیرم
می خیزم و دفتر و قلم می گیرم
از دفتر و از قلم الم می گیرم
بر دفتر و بر قلم دلم می سوزد
چون خارِ شکسته ای که مانَد در تن
بودی همه با من و نبودی از من
ماندی همه با من و نماندی همتن
از بی همی به هم دلم می سوزد