حیفِ ترانه های پر از اشک آبشار
باری نشد ترانۀ او نوش گوش سنگ
صد حیف پنجه های بلوری موجهاش
بیهوده می خَزَد به تنِ خزّه پوشِ سنگ
ناخن به سنگ می زند و می زند عبث
گردد سفید و صاف روان خونِ آبشار
همچون گِرِه مشت خسیس وا نمی شود
مشت گِرِه سنگ به ناخن آبشار
این جا حباب در نظر من حباب نیست
آبیچه کرده این قدر از پیچ و تاب آب ...
ای زن، چرا به سنگدلی دل سپرده ای
آخر به مثلِ آب دلت می کند حباب
دیدی که دست از چه به موی تو می بَرَد؟
می کابد از نشیبِ سَرَت جای پای خود
از بته های زلف بلندت گرفته او
ره می رود به فرق تو با پنجه های خود
در پیکر سفید تو این پیکر سیاه
چسپیده همچو سنگ سیه درگلوی آب
ای زن، چرا به سنگدلی دل سپرده ای
آخر به مثل آب دلت می کُند حباب